مجال مقال
پاورقی هایی از داریوش سعدین
آشتی ملی ، آرمان مغفول
از یاد نمی بریم که در سی و یک سال گذشته سیاستها و عملکرد رژیم جمهوری اسلامی چه هزینه هایی گزاف بر گرده ملت تحمیل کرده است.
از همان ایام ابتدای زوال سلطنت آنچه قربانی شد هموطن خواهی و ملت پنداری ایرانیان بود.
آتش خشم انقلابیون شعله هایش زن بی خانه را جزغاله می کرد و تیغش زبان گوینده خوش آوای سیمای طاغوت را به قیاس تیزی می طلبید.
آزادی بی حصر لشکر پیروز ، آنان را به عرش برده بود و خود را متعالی می پنداشتند.
درختان خیابان ولی عصر هم بلندیشان غنیمتی بود برای برافراشتن آنانی که گویی این اشتیاق برای آزادی را بر نتابیده بودند و هوس پرواز دادنشان بر فراز آن درختان مردم انقلابی را وسوسه می کرد.
پس از اندکی شادی خیل انقلا بیون به سر فصل جدیدی رسید. اگر رویای آب و برق مجانی رنج مقابله با دژخیمان سلطنت را بر مردمانی آسان می کرد اما مقام انسانیت را در زبان بستگی برایشان معنی کردند.
اگر آن امت در انتظار ماه روز را به شب می گذراندند تا صورت امامشان را در مهتاب رصد کنند اینک این شب وطن آنچنان مداوم و دهشتناک شده که کورسو ستاره ای نیز غنیمت گریز از ملال تیرگی هاست.
همه پدیده ها از نو تعریفی انقلابی می یافتند.
چه جوانها که لذت تابش تشعشعی از روشنی را پس از دیرگاهی سیاهچال نشینی تنها در زیر چوبه دار لمس کردند و حتی بودند آنهایی نیز که از این حداقل محروم و چشمبندهایشان پس از تیر خلاص از چشمشان باز می شد.
مردمانی اعدام می شدند تا یا سزای عملشان شود و یا شهادتی بر حقانیت احکام اسلامی باشند.
دیری نپایید که این تحفه روحانیون والی آنچنان خواستنی شد که هشت سال برای تحمیل چشم دیدنی به ملت همسایه جوانانمان خون می دادند اما بعث نمک نشناس سوغات امام مقدس را بازنکرده پس می فرستاد.
یادمان هست که غریو الله و اکبر مردم مجری احکام خداوندی را بر سر شوق می آورد تا تازیانه اش را آنچنان فرود آورد که جنبشش در هوا به دل پر حرارت ناظرین نسیمی خنک ارزانی کند.
در این سی و اندی سال بد روزگاری را از سر گذرانده ایم.
چه مادرها که سیاهپوش جوانانشان شدند و چه دفترها که به خون قلمداران رنگین شد.
چه سفره ها که از نان تهی شد و چه خانه ها که متروکه از خوان نشینی شدند.
بسیار کسان که در جستجوی آرمانشان گلوله بر سینه دیدند و دیگرانی که فارغ از هر تعلقی هراسان خود را در میان اجنبی و در غربت باز یافتند.
یاد بیاوریم آنچه بر ما همگی رفته است.
اگر از حاصل آنهمه امیدواری اینک به جمعیتی تنها سرخوردگی و عقده قسمت کرده اند هستند نو جوانانی که از این نیز بی نصیب مانده و سرگردان میان هیچ از دایره قسمتند .
هر کس به نوبه خود در این میانه خسران دیده است.
چه آنان که در وطن در زیر نعلین و چکمه دیکتاتور له شده اند و چه هموطنانی که در غربت حسرت وطن را با خود دارند.
روز اول این انقلاب هر آرمانی هم که داشتیم اما آشتی ملت را در سر نمی گذراندیم.
از یاد برده بودیم که آرمانمان یک ملت آزادی بود. امت تعاریف گنگی داشت که هم معنایش را نفهمیدیم و هم ملت را از معنی تهی می کرد.
اشتیاق مجازات حریصمان کرده بود به خشونت و خونریزی و از همان ابتدا گویی پذیرفتیم که ما یک ملت نیستیم بلکه تقسیم شده بودیم به فاتح و مغلوب.
دیگرانی هم که فتح اکثریت مسلمان را تاب تحمل نداشتند و یا در ستایشش گردن نمی گذاشتند محکوم به فنا بودند حتی اگر ملتی در آن سوی جهان بوده و برای خود اقتداری داشتند.
مرگ بر این و آن رایج هر زبان بود و می چرخید تا قربانی ها را بجوید . دشمن از در هر کنار و گوشه ای از چشم تیزبین انقلابیون دور نمی افتاد.
ما هموطن نداشتیم از همان ابتدا جمعی طاغوتی بودند ، عده ای منافق ، مستکبر ، کافر ، زمین خوار و یا صهیونیست و این اواخر هم جاسوسها در هر کجا کشف و معدوم می شدند.
اما جای شکرش باقی که گویی در این محنت مکرر روزن امیدی به چشممان روشنی داده است.
یک سال است که آفتابی سبز تاب طلوع کرده با وسعتی که بر سر هر ایرانی در هر کجای گیتی نور افکنده است.
به این استعانت آنان که جلای وطن کرده اند و دیگرانی که تحمل ستم می کنند همه می خواهند ملتی باشند در زیر بیرق سه رنگ سبز و سفید و سرخ ایران.
اینک هیچکس بر دیگری مقدم نیست. همه در محضر یک رژیم تمامیت خواه در حکم بدهکار هزینه ها به قدر توان خود پرداخته اند.
چقدر رویای شیرینی است که هموطن فارغ از مرام و توان ایران را سرشار از عطوفت انسانی تصویری از یک ملت بزرگ و آرام ترسیم کند.
ما از کینه توزی ها و مکتب محوری درسهایی گرفته ایم از روزگار اخیرمان که حتما اشتیاقی به تکرارش نداریم و تصورش نیز محزونمان می کند.
ایران را برای همه ایرانیان می خواهیم ولو آنکه هموطنمان همچنان فقیه را مرجع تقلید بداند و یا دیگری سرخورده از دین باوری اساس مذهب چون ریسمانی سیاه و سفید بترساندش!
کافر و مسلمان را با هموطن خوانی بی رنگ و اثر می کنیم .همه می خواهیم همدیگر را دوست بداریم و فارغ از خشونت محقیم که باورمان را تبلیغ کنیم تا در فردایی آرام تعریف صحیحی از یک ملت باشیم.
آشتی ملی می تواند اساس هر کنشی حتی در تقابل با جنایتکاران زمانه باشد.
آنچه در این سالها از سر گذراندیم درس عبرتی شده است که مطمئنا هیچکس مایل به آزمودن چند باره آن نیست.
همه ما هر چه هستیم و هر رنگ به خود داریم اما می دانیم که طی طریق تا آینده ای متعلق به ملت ایران یک سد و مانع دارد و آن را در سایه اتحاد از میانه برداشته و فردای ایران و ایرانی را قربانی خصومت ها و خود برتر بینی ها نمی کنیم.
گناه و جنایات را می سپاریم به مجازات قانون و در سایه آشتی ملی و هموطن پنداری همه ایرانیان فرصت انتخاب را برای یک ساختار مناسب حکومتی فراهم خواهیم آورد.
نفی استبداد ، اصلاح و انقلاب
مدت ها در پی کشف انگیزه دوستانی بودم که به نظر من فارغ از الزامات انسجام تشکیلاتی با طرح مسائلی نابجا جبهه مبارزات بی خشونت جنبش سبز را با خطر پراکندگی مواجه می کردند.
امروز در موقعیت جدیدی هستم.
از یک سو در یافته ام که ایشان اساسا با مشی جنبش سبز قرابتی ندارند و به نوعی خود را انقلابی می دانند. به هر تعریف حقوقی ایشان برانداز خوانده می شوند و نمی توان به مدد مقررات حقوقی از اینان دفاع نمود اما به هر حال چون در غایت نگر ورزیشان می توان رویای ایران آزاد را دید حداقل مورد تقابل بنده نمی باشند.
البته ایشان نیز محقند که کنش یک سال پیش ملت را به سود خود تحلیل کنند و این سهم خواهی را به داوری عموم بگذارند .
معتقدم که اگر صرفا هجمه تبلیغات ( که البته چیزی جز این نیز در دسترس دوستان انقلابی نیست) می توانست اذهان عمومی را جهت دهی کند اینک اساسا جنبش سبزی نبود که خصوصیت بارزش تقابل با رژیمی است که بیش از سه دهه سرمایه های عظیم در پیروسازی هزینه کرده است.
اما از سوی دیگر گویا ایشان چندان پشتوانه نظری محکمی برای قوام بخشی به موضع انقلابی خود در دسترس ندارند.
به نظر می رسد ایشان هویت خویش را از موضعی سلبی که همان «اصلاح خواه نبودن» است پی گرفته اند و از تعریف ایجابات موضع انقلابی خود ناتوانند.
ادبیات پرخاش گرانه نسبت به حاکمان و سران رژیم گاها دامنه ای گسترده یافته که حتی مسئولین سابق و بعضا مرده را از یک کران و اساس مذهب را در کران دیگر شامل می شود. در سراسر گستره این دامنه نفی و ایراد رصد می شود و در این فرار از هر آنچه گذشته ، هیچ ارتباطی میان واقعیت اکنون با آرمان ایشان تعریف نمی شود.
صرف مناسب دانستن توسل به یک دگرگونی کلی برای نیل به اهداف عالیه راضی کننده منطق نیست و ایشان در این داعیه موظفند راهکار های خویش را حداقل تا رسیدن به زمان موعود دگرگونی و انقلاب طرح و ترسیم نمایند.
این جبهه دگرگونی خواه که پیگیر ساختارشکنی آنی هستند بسا بیشتر از جنبش سبز اصلاح خواهان از رنگ و تکثر آرا برخوردار است.
از سازمان مجاهدین خلق تا سکولارهای باصطلاح نو و از پاره ای سلطنت طلبان تا عده ای از روزنامه نگاران سابق و همچنین دیگرانی که متاثر از فضای وهم آلود تبلیغات انقلابی در این جبهه می گنجند همگی ساختار شکن برشمرده می شوند.
حلقه ارتباط این جمعیت ها با یکدیگر ادبیات مشترک مورد استفاده ایشان است .
همگی در هجمه به اصلاح خواهی مشترکند.
استعمال اصطلاحاتی چون سبز اللهی در میانشان عمومیت دارد.
خود را قائل به هیچ آداب کلامی نمی دانند و به آسانی اصطلاحات پوپولیستی را برای پیشبرد مباحث شان بکار می برند .
و در نهایت همگی بر واشکافی حوادث رخ داده در دهه شصت اتفاق نظر دارند اما جالب است که تمرکزشان نه بر رژیم مرتکب بلکه متوجه شخصیت هاییست که سابقا در این رژیم مسئولیت داشته و اینک در جبهه اصلاح خواهان هستند.
جالب است که مقاله اخیر محمد رضا روحانی از سران شورای عالی مقاومت سازمان مجاهدین خلق را با عنوان
«سرنوشت سبزاللهی ها» خوانده و مفاد و ادبیات آن را با برخی مطالب منتشره در همین پایگاه خودنویس از سوی برخی طالبان انقلاب قیاس کنید.
به هر صورت لازم است در مواضع و جبهه گیری ها تجدید نظر کرد.
اساسا اصلاح خواهان و انقلاب طلبان هر دو در تقابل با دشمن مشترکی مشغولند . بدیهی است که اصلاح و انقلاب در تئوری با یکدیگر متعارضند اما با نظر به واقعیت این دو جبهه در برابر یک جبهه قدرتمند مالدار صف آرایی کرده اند و اکنون مجال مشغولیت به مباحث نظری میان این دو نیست بلکه باید هر مشی و منشی خود را با استدلالات مسلح کرده و راهکارهای تقابل با استبداد را پی بگیرد.
به جای صرف انرژی جهت نفی و تقابل میان اصلاح و انقلاب که حتما هر دو را تا حدودی فارغ از ضدیت با استبداد می کند لازم است که بر روی فشار بر دیکتاتور متمرکز شده و با پیگیری اصول و راهکارها آکسیون های مستهلک کردن دیکتاتوری را عملی کرد. البته اگر انقلابیون اساسا اعتقادی به مستهلک کردن استبداد دارند چون به نظر یک حرکت آنی و ساختارشکن را در سر می پرورانند!
جنبش سبز ولایتمدار است؟؟؟!
خامنه ای قاتله ، ولایتش باطله!
این یک شعار روزمره جنبش سبز بوده و همیشه فریاد شده و گاهی حتی محرک نیروهای سرکوب برای درگیری با مردم نیز بوده است.
اما آیا تا کنون روی پیام این شعار تمرکز شده است؟
قسمت اول شعار که می گوید خامنه ای قاتل است را می توان خبری از واقعیت اتفاق افتاده تلقی کرد . مردم مسئولیت خونریزی مزدوران را بدرستی متوجه شخص خامنه ای کرده اند. همگان بر این باور هستند که عاملین جنایات از پشتوانه شخص رهبر برخوردارند.
آن مزدوران از پیامد عملشان ترسی ندارند و خود را موظف به پاسخگویی به هیچ نهاد قضایی نمی دانند چون در زیر مجموعه نهادی این فعل را مرتکب شده اند که تنها باید پاسخگوی ولایت فقیه باشند. پس نتیجه آنکه مسئولیت این اقدامات جنایتکارانه را می توان متوجه شخص خامنه ای دانست ضمن اینکه تهدیدهای ایشان از پیش وقوع چنین جنایاتی را خبر می داد.
شعار دهندگان از قسمت اول شعار به عنوان مقدمه استفاده کرده و پس از آن تداوم ولایت خامنه ای را به استناد آن باطل اعلام می کنند.
اما پیامد مهمتر از این خلع صلاحیت از خامنه ای می تواند بسیار بحث برانگیز تر باشد. فراتر از این می توان متوجه بینشی بود که ولایت را مشمول خصوصیاتی دانسته که خامنه ای حائز آن ویژگی ها نیست. ولایت فقیه بنا بر تعاریف قانونی خود ویژگی قاتل بودن را بر نمی تابد و به نظر می رسد مردم با استناد به تعاریف قانونی از ولایت فقیه ضمن قضاوت در تطبیق واقعیت با قانون ، اصل ارجاع به قانون اساسی را محترم شمرده اند.
به این واسطه شعار دهنده التزام به قانون اساسی را پذیرفته و ولایت فقیه را به رسمیت شناخته است.
به زبان ساده ایشان خامنه ای را از ولایت فقیه بودن خلع می دانند و صلاحیتش را به چالش می کشند اما در همین کنش لاجرم نهاد ولایت فقیه را پذیرفته و حتی ویژگی هایی را برای آن در ذهنشان دارند.
از این تلقی که جنبش سبز وفادار به قانون اساسی و ولایت فقیه است می توان در رد تلاش های مدعیان سکولار و یا جمهوری خواهان حقوق بشری استفاده برد اما خود من نیز روی این استنتاج کلامی اصراری نداشته و آن را مردود می دانم !
این برداشتها از یک شعار رایج به مدد شیوه استدلالات دوستانی است که نشانه ها را تفسیر بمطلوب کرده و بدین واسطه هر کس را می توانند مذمت کنند.
هدف از این نوشتار نیز مواجه کردن ایشان با پیامدهای این شیوه انتقادی بوده است.
دور از ذهن نیست اگر بگوییم هر کدام از تئوری های ارائه شده از سوی اعضای جنبش در خود نقطه ضعف ها و آسیب هایی را دارد که می شود با کشف و برجسته نمودن آنها حتی به آرای متناقضی رسید که در تقابل مستقیم با اهداف ارائه دهنده آن تئوری باشد.
برجسته کردن اکتشافات رندانه از گفتار دیگران نیست که ارزش کلام ایشان را معین می کند بلکه میزان تناسب راهکارها و پیشنهادات با واقعیات و محاسبه هزینه و فایده معیار منطقی سنجش تئوریهاست.
دردناک است آنگاه که گفتار یک دلسوز آگاه برای جنبش به تیغ وسواسگونه بهانه جویی ها گرفتار می آید و اعتبار کلام مخدوش می شود.
اینگونه است که فعالین به جای تمرکز بر مصالح جنبش انرژی خود را صرف برچسب زدن و دامن زدن به فضای بی اعتمادی می کنند. در این فضای مبهم حتی یافتن اشتراک نظر ها نیز آنچنان دشوار شده که به نظر دیگر اثری از همدلی ها در تقابل با دیکتاتور نیست.
ماهیت زبان گاها فرصت تاویل های گوناگون و مختلف را فراهم می کند اما آنچه اهمیت دارد فراغت از تفاوت ها و جستجوی اشتراکات است. این از الزامات گفتگو است و همچنین موقعیت اکنون ملت ایران در تقابل با دیکتاتور مسلح و مالدار می طلبد که همگان در برابرش همصدا فریاد برآورند.
این همصدایی را تنها با برجسته کردن اشتراکات و احتراز از تقابل های نا لازم می توان بدست آورد.
از هر کجا می توان نشانه هایی یافت و با تفسیرشان ناسخ آرای کلی و بدیهیات دیگران شد. یعنی بسیاری دلسوزان با یک برداشت شخصی و تعریف منحصر بفرد از شرایط جامعه ایران به سراغ ارائه راهکارهای نو می روند اما از آن سو آنچنان در فضای متناقض و بی هویتی گرفتاریم که با مختصری جستجو می شود اساس تعریف ها را زیر سوال برده و مردود کرد.
اینک اگر لزوم انسجام تشکیلاتی و هویت طبقاتی پذیرفته شود می توان راهکارهایی که جنبش را به آن موقعیت رهنمون می کند مشخص کرد.
هویت طبقاتی آنچنان که از آرای مارکس برداشت می شود پیش نیاز حرکت اعتراضی جنبش سبز به سوی موفقیت می باشد. این هویت طبقاتی نیز باید ها و نباید هایی را می طلبد که در سایه آن تاکید روی اشتراکات و فراغت از اختلافات راهگشا می باشد.
همچنین مشغولیت در آکسیونی فراگیر و کم هزینه برای ترویج مراودات و کشف اشتراکات مفید و یا شاید لازم می باشد.
به استناد یک شعار رایج ، جنبش سبز به ولایت فقیه تعلق خاطر دارد؟!
ابزار استدلالات برخی دوستان جهت متهم کردن دیگران به خیانت به جنبش سبز ارجاع به اتفاقات رخ داده پیش از اینها بوده و ایشان با رمز گشایی از نشانه ها برچسب ها و اتهاماتی را متوجه دیگران می کنند.
به عنوان مثال:
- دعوت میر حسین موسوی به تامل بیشتر در شعارها را تعبیر به تلاش برای مهار اعتراضات کرده اند و میر حسین موسوی را در مقام شخصی معرفی می کنند که بازیگردان این صحنه ها بسود حاکمان است.
اگر آقای موسوی طرح شعارهای ساختارشکنانه را بنا بر مصالحی چون امنیت جانی و مالی خود شعار دهندگان توصیه نمی کند برخی مشتاقند این توصیه را به همدستی ایشان با حاکمان تعبیر نمایند.
- آقای کدیور بر طبق دغدغه شخصی خود شعار «نه غزه نه لبنان...» را به «هم غزه هم لبنان...» اصلاح نمودند تا برداشت های غیر انسانی احتمالی از این شعار را گوشزد کرده و اعلام نمایند که جنبش سبز همانگونه که خود توقع دارد که نقض حقوق بشر در ایران مورد حساسیت جهانی قرار گیرد نباید نسبت به تضییع حقوق دیگر اقوام و ملل بی تفاوتی نشان دهد اما از آن سو این اقدام جناب کدیور تعبیر به تحریف شعارها شده و در این باب جبهه گیری های غیر ضروری و مغرضانه علیه ایشان شکل گرفته شده است.
- آقای موسوی که خود را نه تنها رهبر نمی داند و یک همراه کوچک جنبش بودن برایش افتخار آمیز است بنابر موقعیت ویژه ای که رای دهندگان انتخابات اخیر برای ایشان متصورند و در پاسخ به خواست همین حامیان هر از چندی بیانیه ای صادر می کنند که بواسطه بلند نظری ایشان و تجارب سیاست ورزی حاوی مطالب مفید و تا حدودی راهبردی می باشند. ایشان حتما به الزامات و پیامدهای ارجاع و اجرای بی تنازل قانون اساسی واقفند لذا بازگشت به قانون اساسی را راهکار برون رفت از این انسداد می دانند همچنانکه احتمالا دیگران نظرات گوناگون و راه حل های مختلف ارائه می دهند. اما ارائه این راهکار پیش نهادی نیز به ولایت مداری ایشان تفسیر بمطلوب شده و از این جنبه مورد هجمه منتقدین بهانه گیر قرار می گیرند.
- آقای کدیور نامه ای به آقای هاشمی نوشته با محتوای امکان استیضاح آقای خامنه ای بر طبق اصول قانون اساسی اما همین نامه از سوی همان نکته گیران تعبیرات جالبی یافته است . پاره ای از آنها آقای کدیور را در مقام حمایت از ولایت فقیه نشانده و استدلال می کنند که ایشان با آقای خامنه ای در مقام ولایت فقیه موافق نیستند اما اساسا نهاد ولایت فقیه را برسمیت شناخته اند. دیگرانی نیز ایشان را متهم به طمع ورزی به همان پست و مقام می کنند.
- آقای مهاجرانی جنبش سبز را به جنبش بی خشونت تعریف کرده و طالبان خشونت را شامل جنبش سبز نمی دانند اما همین گفته مستدل ایشان را به هیات یک توتالیتر در نظر همان عیب جویان تصویر کرده و مدعی هستند که آقای مهاجرانی با نفی خشونت جنبش سبز را بسود خویش مصادره نموده است!
و هستند نمونه های دیگری که هر کدام را می توان واشکافی کرده و مواضع پیرامون آن را رصد نمود.
هر چند این سوال که در باره انگیزه این خرده گیران وسواسی پرسیده می شود اهمیت بسیار و اولویت دارد اما هدف این مقال مواجه نمودن ایشان با پیامد چنین تاویل ها و تفسیر بمطلوب هاست.
خامنه ای قاتل است ....ولایتش باطل است!
این شعار روزمره راهپیمایان طی تظاهرات اعتراضی سال گذشته بوده و حتی دیوار نوشته ها نیز این شعار را شامل می شوند.
خامنه ای بواسطه خونریزی هایی که حادث شد در مقام متهم اصلی قلمداد شده و خطبه های ایشان را نیز در تایید این آدم کشی ها بر می شمرند. تحلیل عموم مردم این است که قتل ها از سوی کسانی اتفاق می افتد که بواسطه حمایت مستقیم بیت رهبری واهمه ای از تعقیب قانونی ندارند.
نهایتا مردم در اینکه خامنه ای مسئول اصلی این جنایتها بوده شک نداشته و آنرا فریاد می زنند.
اما موضوع مورد بحث قسمت دوم این شعار می باشد.
ولایتش باطل است!
ولایت آقای خامنه ای بواسطه قاتل بودن باطل اعلام می شود. یعنی بواسطه قاتل بودن از ایشان سلب مسئولیت می شود.
ادعا بر این است که قاتل بودن صلاحیت ایشان را در تداوم نشستن بر مسند ولایت مخدوش نموده است. در نگاه شعار دهنده می توان اهمیت به مقام ولایت را استخراج کرد. ولایت را که منظور همان ولایت فقیه است شعار دهنده واجد شرایطی می داند که قاتل بودن در آن نمی گنجد. شرایطی که وصفش در قانون اساسی آمده و به استناد قانون اساسی جمهوری اسلامی استدلال شعار دهندگان صحیح بوده و شان ولایت را عاری از صفت قاتل تعریف می کند.
پس شعار دهندگان بنابر تعریفی که قانون اساسی به ایشان می دهد خامنه ای را لایق مقام ولایت فقیه تشخیص نمی دهند.
با استدلالی از جنس استدلال همان خرده گیران بهانه جو می توان مردم را بعنوان کسانی تعریف کرد که نه تنها اصل ولایت فقیه را برسمیت شناخته اند بلکه طی این اعتراضات همواره التزام به قانون اساسی را پذیرفته و به آن متکی شده اند.
با این نتیجه گیری ها همچنین سخن آنانی که جنبش سبز را در تقابل با قانون اساسی و اصل ولایت فقیه پنداشته اند قابل نقض است.
اما از این نیز بگذریم.
با نگاهی واقع بینانه به حرکت جنبش سبز به نظر می رسد نوپایی این جنبش و همچنین انگیزه های سهم خواهانه برخی مانع تعریفی جامع از هویت جنبش سبز بوده و فعالین جنبش نیز در رفتاری واکنشی نسبت به سهم خواهی ها به حاشیه ای می پردازند که مانع جمعبندی ماهیت جنبش و برجسته نمودن مشترکات آن شده است.
تلاش برای شکلدهی بمطلوب جنبش چون فارغ از واقع بینی هاست لاجرم ناکام مانده و آسیبی اساسی متوجه دوام وجود جنبش می کند.البته فقدان یک آکسیون فراگیر و کم هزینه را نیز نباید در شکلگیری چنین فضایی بی تاثیر دانست. در قالب آکسیون های اعتراضی و مراودات مستقیم اعضا با یکدیگر نیز ایشان می توانند به درک متقابل از هم و همدلی نایل شوند.
جنبش سبز را اگر یک سو از جبهه ای در تقابل طبقاتی میان حاکمان و محکومین بپذیریم آنگاه الزامات انسجام تشکیلاتی ایجاب می کند که فارغ از تفاوت ها و منافع قشری تنها با تاکید روی مشترکات ، اعضا همصدا بر سر حاکمان فرود آیند و در مسیر امنی به هدف برگزاری یک انتخابات آزاد قدم بردارند.
در این طبقه قدرت ماهیتی ندارد که قادر به توزیع آن بوده و یا در صورت یک شخص آنرا متمرکز کرده و متجلی نمود. سهم خواهی ها بی اساس و غیر منطقی می باشد و نباید با توسل به استدلالات سست دیگرانی را از حضور در جنبش رد صلاحیت کرد و یا دوام حضورشان را منوط به شرایطی جز انضباط مبارزاتی دانست. باید با احتراز از ایجاد طبقه در خود بسوی برقراری طبقه برای خود رفت.

تولبار جنبش سبز